• وبلاگ : انتظار...
  • يادداشت : بخند
  • نظرات : 6 خصوصي ، 15 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مهراب.ارغوان 
    اينم برا دوست عزيز که دوستش دارم
    ببخش ديگه خسته شدم
    تمامي اينايي که نوشتم برا خودم بود

    + مهراب 

    مي رفت تا آخرين بازمانده از خاندان آزادگي رفته باشد. سفري در اعماق تباهي ها. ديگر آتش دنيا نمي سوزاندش، هيچ آتشي...
    نه عشق، نه کينه ، نه حسد، نه مهر و نه محبت و نه آتش افروخته ي خداياني که جز درد بندگي را براي باقي نميخواهند...
    جز اين نيست ، خداياني که هر لحظه را دم مي شمارند و جز خويشتن را نمي بينند و انگار خود، خدا هستند
    گرمايي دگر آتش دنيا نداشت...، سمندر نبود اما نمي سوخت
    يا که شايد جايي براي سوختن نداشت....
    رعيت نبود ، خون بردگي در رگ نداشت تا خدايان را خدا بيند
    بايد او مي رفت ...
    در دنيايي به اين کوچکي، جايي براي روح بزرگِ او نبود.
    انگار زمين و زمان نمي توانستند سنگيني روح بزرگش را تحمل کنند و تا ميشد بر سر راه جسم کوچکش مانع مي چيدندمانع هاي بزرگ...
    تمامي عناصر طبيعت دست به دست هم داده تا روح بزرگش را از جسم کوچکش جدا سازند...
    او مي رفت ولي نميدانست جاودانگي را با خود مي برد، جاودانگي و تمامي لازمه هاي بودن را ..
    (عزت ، شرف، راستي، غيرت، مردانگي، فهم و ...)
    وقتي مي آمد براي آمدن انگيزه داشت، اما وقتي که مي رفت، خالي و بي هدف ، انگار به نابودي ميرود به تهي و با رفتن جسمش همه چيز تمام خواهد شد و ديگر هيچ طلوعي را نخواهد ديد، هيچ طلوعي را ...
    نبض آسمان ديگر نمي تپيد، خورشيد زانوي غم بغل گرفته و در کرانه ي آسمان خون مي گريست و ماه رنگ به رخساره نداشت
    فقط ابليس مي خنديد ، ابليس وارانه مي خنديد. صداي خنده ي او دنيا را پُر مي کرد...
    درياها مرداب شده بودند و فقط مردار خواران در آن تردد داشتند، رودخانه ها فاضلابهاي عظيمي گشته و گنداب حمل ميکردند
    و درختان جنگل چوبه هاي دار و قفس...
    دوره ي ابليس بود مستانه مي خنديد و ناپاکان به دورش رقص مي کردند..
    بايد او مي رفت چون ديگر آزاد مردي ، آزاده يي باقي نبود تا درختي را برايش دار کنند يا که قفس ..
    فقط صداي خنده ...

    «ارغوان »
    مرسي که حوصله کردي و اين رو خوندي


    + مهراب 
    تو اون چشاي چشم سياه
    عکس شکسته ي منه
    حرفي که تو قصه نبود
    حرف منه، حرف منه

    آخه اون از شب اومده
    سياهي شب از اونه
    شب سياهِ قصه ها
    خورشيد رو در خود ميشکنه

    سفر نبود زندگيم
    مثل حريق جنگلا
    هر لحظه ي سوختنمو
    با گريه فرياد بزنم

    شعله ي سر کش ندارم
    خاکسترم، خاکسترم
    ميون اين شباي تار
    دردمو فرياد بزنم


    + مهراب 
    قلندر وار در کوچه هاي خلوت عشق
    هو گويان راه مي پويم
    به اميد هيچ ...
    ***

    هزاران غم به جان ما طمع داشت
    که ما جان جهان در هم شکستيم
    کجا جمشيد شاه مي ديدش اينروز
    که جم با جام و جام در جان شکستيم

    ***

    نه مرباني ، نه همزباني.... گِله هاي زياده تر از دنيا.
    به که مي توان گفت؟ چه مي توان گفت؟ باز اين روح غريب که مسخ وجود را مي طلبد...
    زياده تر از باران، گريه هاي هاي و هاي من
    و سردتر از هر يخ، آههاي ممتد...
    نفسي نيست تا عشق را آهسته نجوا کنم، چه گوشي به شنيدن باشد چه نباشد ...
    خواب را ديريست به فراموشي روزگار از ياد بُرده ام
    و هر لحظه ي بيداري به خواب...
    ديدار ، آن کابوس هولناکي که زمان را نفرت آبادي کرده ست تا گناه نگاه را بياد آرد، نگاهي که نگاه دوباره نداشت...
    حيراني که چه بود؟
    چه شد؟
    چه پي آمد دارد؟
    راستي چه بود و چه شد و چه به دنبال آرد ...

    (مهراب .ارغوان)
    + مهراب 
    آه اگر فرياد مسيـــــــــــــــــــــــح رنگ فريادي داشت......
    عيسي يش به صليب
    تاج خاري به سرش
    ميخي بر کف دست
    نيزه ي خصمي به پهلوش
    قطره ي اشک خدا بود که بر خاک افتاد
    عيسيِ پسر، مرد خدا بود، صليبش جان داد
    عيسي به صليب نميميرد
    هيچ مسيحي بر صليبي جان نخواهد داد
    مسيحان گر چه عمري بر صليبند ...
    + مهراب 
    گذر عمر
    با ارابه ي زمان به سوي ابديت مي شتافتيم بي وقفه، بي وقفه و سريع... هر چند که عمر به بطالت مي گذشت امّا، گاهي خود نيز به سرعتش مي فزوديم تا واقعيت نيستي را نفهميم و ندانيم عمر چه بود و چگونه گذشت...
    تا ميخواهيم به واقعيتي برسيم وقت کوچ کردنمان است و بي هيچ کولباري بايد رفت و بايد برويم ....
    (ارغوان)
    + مهراب 
    به خونخواهي دلم برخواستم... ، عصيان کردم و هر چه بود را در خود شکستم... و حال منتظرم تا کسي به خونخواهي خودم برخيزد و از خودم انتقام گيرد ...
    ارغوان
    هست نيست ، نيست نيست
    نيست هست و هست نيست
    اميدي به هست و نيست نيست
    هست هست و نيست نيست
    ارغوان
    + مهراب 
    بهر رها شدن از زنجير عشق نمي انديشم
    حتي تا عدم
    و عشق آغاز ازلي در ما بود
    که ابديتي نشناخت
    بي مرز و به تاخت، در انديشه هامان رسوا کنان مي رفت
    تا کجا؟
    تا کجايش را به معشوق بسپار و از وجود گسسته ي خويش کناره بگير
    اينجا توئي ، من نيستم
    هر جا که توئي ، من کيستم
    کِي آمدي، در کجايم سُکني گزيدي؟
    اي عشق
    جنونت را دوست دارم

    کِي آمدي، در کجايم سُکني گزيدي؟
    اي عشق
    جنونت را دوست دارم
    ...
    (ارغوان)

    + مهراب 
    مهري در هوا نيست، تا برکه ي کوچک راه دستش را دراز کند و آفتاب گردان تشنه و تنها را سيراب...
    برکه ست يا مرداب؟
    اگر برکه بود معجزي رُخ ميداد...
    که تا معجزه هزار خنده فاصله مانده
    که اولينش بر غنچه ي لب پژمرده...
    يا ترانه که عرش را بر فرش مي رساند
    و فرش را کنج حياط ، پاي طوبي
    به فرشته يي با کره مي سپارد و از او مي پرسد
    مهري در هوا نيست؟
    تا خنده ي برکه، آفتابگردان را کند برهاند از مرگ...

    (ارغوان)
    + مهراب 
    باز ديگر شبي از ره رسيده است و در بند آنيم
    شبي از ديار فردا
    شبي آميخته با درد تنهايي
    بي هيچ نشان از وصل و آبادي
    فلق را در کجا گم کرده ايم، آيا تو ميداني؟
    کدامين آرزو را داشتيم، تو خود اين نيک ميداني
    بر اين دنيا که هر لحظه ش آبستن آهنگ تنهائيست
    کدامين پيک بر سويش روان کرديم
    که آيا اين همان فرداي موعود است؟؟؟
    که ايامي از بهرش رها کرديم؟
    يا امروز روزي دگر است، خود در انتظار فردا
    زندگي را در نامه يي به عشق گنجانديم
    عشق پرده يي بر روياي ما بود...
    آه از دست فردا...
    (ارغوان . مهراب)
    تقديمي به دوست عزيزم شکيبا

    + مهراب 
    اينجا به اشتباه آمدم و خواهم رفت از شهر دزداني که دل را از دل و دلدار مي ربايند
    از شهر قديساني که آيات ترديد از ناقوسهاشان به صدا مي آيد
    و افسانه هاشان در خود رنگ حقيقت بُرده
    شهري که خدا و خدايان را يکي پندارند
    شهري که گمنامانش بي صدا ميرند (ميميرند)
    و ناقوسهاشان از زنگار رنگها بي صدا ميماند
    خواهم رفت...
    (ارغوان)
    + مهراب 
    مبادا آئينه هم وهمش را ، به روح خسته ي مرغ حق ايثار کند
    دريا و سدي نيست
    تا رودي رسد يا که مرداب شود
    کوهها اينجا تا آسمان امتداد پيدا کرده اند
    بلند و دلگير، دلگير و سياه
    انگار دنيا کوهيست به دور انسانها ، با همان فاصله در بينشان
    باز هم مرغ حق، که در چله ي سکوت است و پريدن
    و بوتيمار وار بر آب رود ميگريد...
    (ارغوان تنها)
    + مهراب 
    اميدي نيست ...
    کاري از عشق بر نمي آيد...
    ابرهاي سياه ، بي آنکه حتي قطر باراني بر خاک بخشند،
    آمده و قصد رفتن هم ندارند...
    آسمان دل تاريک و سرد است
    گوئيا در اين زمانه، معجزه هم کار گر نيست و سودي نمي بخشد
    شايد که موسي را سامري بر خواب سيه برده
    شايد که صليب، سنگين تر از آزادي عيسي گشته
    شايد شهزاده در قصه اش مرده...
    و عشق دگر بي ادعاست
    مبادا روي در پي عشق...
    قسمت دوم 1385/07/11 (ارغوان)

    + مهراب 
    آنگاه که خورشيد در خسوف سنگي خواهد رفت و نورش را از ما دريغ خواهد کرد،... آنگاه که ظلمت فرياد کشان ميرود تا همه چيز را در خود فرو بلعد و گياهان از تاريکي و سرما به خود خواهند لرزيد و پژمرد،
    پرندگان مبهوت که بر سر دنيا چه آمده،انسانها وحشزت زده، آيا قيامت است، ...
    عشق طلوع ميکند...
    عشق طلوع ميکند تا خورشيد را از خسوف بيرون آرد، عشق به ماه نور دوباره مي بخشد و گلها سر به بالا ميگيرند تا شور عشق را بنگرند،
    انوار عشق فرهاد را از خواب شيرين بيدار ميکند تا که شيرينش را در آغوش کشد، عشق کينه را از دلهاي عالم خواهد زدود...
    عشق، به هستي رنگ دوباره مي بخشد...
    و عاشق باش و عاشق زي....
    قسمت اول - (ارغوان)
    + مهراب 
    گفتيم دل ميخري
    گفتم به چند
    گفتي ام دل مال تو تنها بخند
    خنده يي بر لب زدم از سادگي
    دل کجا با خود برد دل داده يي ...