مي رفت تا آخرين بازمانده از
خاندان آزادگي رفته باشد. سفري در اعماق تباهي ها. ديگر آتش دنيا نمي سوزاندش، هيچ آتشي...
نه
عشق، نه
کينه ، نه
حسد، نه
مهر و نه
محبت و
نه آتش افروخته ي خداياني که جز درد بندگي را براي باقي نميخواهند...
جز اين نيست ، خداياني که هر لحظه را دم مي شمارند و جز خويشتن را نمي بينند و انگار خود، خدا هستند
گرمايي دگر آتش دنيا نداشت...،
سمندر نبود اما
نمي سوختيا که شايد
جايي براي
سوختن نداشت....
رعيت نبود ،
خون بردگي در رگ نداشت تا خدايان را خدا بيند
بايد او مي رفت ...
در دنيايي به اين کوچکي، جايي براي روح بزرگِ او نبود.
انگار
زمين و
زمان نمي توانستند سنگيني
روح بزرگش را تحمل کنند و تا ميشد بر سر راه جسم کوچکش مانع مي چيدندمانع هاي بزرگ...
تمامي عناصر طبيعت دست به دست هم داده تا روح بزرگش را از جسم کوچکش جدا سازند...
او مي رفت ولي نميدانست
جاودانگي را با خود مي برد، جاودانگي و تمامي لازمه هاي بودن را ..
(عزت ، شرف، راستي، غيرت، مردانگي، فهم و ...)وقتي مي آمد براي آمدن انگيزه داشت، اما وقتي که
مي رفت،
خالي و
بي هدف ، انگار به
نابودي ميرود به
تهي و با رفتن جسمش همه چيز تمام خواهد شد و
ديگر هيچ طلوعي را نخواهد ديد، هيچ طلوعي را ...نبض آسمان ديگر نمي تپيد، خورشيد زانوي غم بغل گرفته و در کرانه ي آسمان خون مي گريست و ماه رنگ به رخساره نداشتفقط ابليس مي خنديد ، ابليس وارانه مي خنديد. صداي خنده ي او دنيا را پُر مي کرد...
درياها مرداب شده بودند و فقط
مردار خواران در آن تردد داشتند،
رودخانه ها فاضلابهاي عظيمي گشته و
گنداب حمل ميکردند
و
درختان جنگل چوبه هاي دار و قفس...
دوره ي ابليس بود مستانه مي خنديد و ناپاکان به دورش رقص مي کردند..بايد او مي رفت چون ديگر آزاد مردي ، آزاده يي باقي نبود تا درختي را برايش
دار کنند يا که
قفس ..
فقط صداي خنده ...
«ارغوان »
مرسي که حوصله کردي و اين رو خوندي