باز ديگر شبي از ره رسيده است و در بند آنيم
شبي از ديار فردا
شبي آميخته با درد تنهايي
بي هيچ نشان از وصل و آبادي
فلق را در کجا گم کرده ايم، آيا تو ميداني؟
کدامين آرزو را داشتيم، تو خود اين نيک ميداني
بر اين دنيا که هر لحظه ش آبستن آهنگ تنهائيست
کدامين پيک بر سويش روان کرديم
که آيا اين همان فرداي موعود است؟؟؟
که ايامي از بهرش رها کرديم؟
يا امروز روزي دگر است، خود در انتظار فردا
زندگي را در نامه يي به عشق گنجانديم
عشق پرده يي بر روياي ما بود...
آه از دست فردا...
(ارغوان . مهراب)
تقديمي به دوست عزيزم شکيبا