فروغ فرخزاد
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کن
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کن
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته? من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ، ای دل دیوانه? من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
و باز هم سکوت میکنم...........
سکوت میکنم
سکوتی آگاهانه
سالهاست با سکوتِ تمام در حالِ صحبتم
باز هم سکوت میکنم...
در عمق آرزوی من است
که در وجودت خانه ای داشته باشم
حتی به مساحت یک باد....